در یک شب برفی در ژانویه ۱۹۶۸، دکتر دونالد کریگ که کارآموز بیمارستان جنرال در سنت جان بود، از سوی پزشکی خواسته شد که در غیاب او زایمانی را انجام دهد. آن نوزاد سه ماه زودتر از موعد و در وضعیت بریچ (برعکس) متولد میشد و انتظار میرفت که مرده به دنیا بیاید.
کریگ که تا آن زمان فقط با نظارت پزشک یا رزیدنت زایمان انجام داده بود، سریع کتاب زایمان را برداشت و مشغول مطالعه شد. پرستاری به او خبر داد که جنین در وضعیت بریچ است و باز به سراغ کتاب رفت. چند ساعت بعد، پرستار دوباره آمد و فریاد زد: «کریگ! وقتشه، داره میزاید!»
کریگ مجبور شد استخوان ترقوه نوزاد را برای زایمان بشکند، اما برخلاف انتظار، نوزاد گریه کرد. مادرش با شنیدن صدای گریه گفت: «این بچهی منه؟»
کریگ میدانست که تنها شانس زندهماندن نوزاد، کمک پزشک متخصص تازهواردی در بیمارستان بود که خوشبختانه همان شب به خاطر طوفان در بیمارستان مانده بود. او با لباس خواب و حوله بر دوش، خودش را رساند و گفت: «بچه رو بده به من.» و مادر را بوساند و برد.
نوزاد ۲ پوندی یک ماه در بیمارستان بستری ماند و هر روز کریگ به مادرش خبر میداد چون در آن زمان، مادرها اجازه نداشتند پیش نوزاد نارس بمانند.
دیدار دوباره پس از نیم قرن
۵۷ سال بعد، در مراسم اهدای جایزه «بنیانگذاران مراقبت» از طرف بنیاد آموزش پزشکی نیوبرانزویک، کسی که این جایزه را به دکتر کریگ تقدیم کرد، همان نوزاد بود: «کریستا بارچیک». دیداری که تا لحظه اعلام نام او، از کریگ پنهان مانده بود.
کریگ میگوید: «نصف حرفهایش را نشنیدم، آنقدر شوکه شده بودم.» و بعد متن سخنرانی را گرفت و به دیوار دفترش زد.
کریستا به همراه دخترش سر میز کریگ رفتند و او را در آغوش گرفتند. کریگ گفت: «ما فقط جان او را نجات ندادیم، جان فرزندان و نوههایش را هم نجات دادیم.»
کریستا هم گفت: «اگه اون شب دکتر کریگ نبود، هیچکدوم از اتفاقات زندگی من — عاشق شدن، ازدواج، بچهدار شدن، و نوهدار شدن — رخ نمیداد.»
ماجرایی که در دلها ماند
این داستان به همت آلیسا لانگ، مدیر اجرایی بنیاد، دوباره زنده شد. او که در زمان مصاحبه با کریگ، خودش باردار بود، از شنیدن داستان آن نوزاد ۵۷ سال قبل، تحت تأثیر قرار گرفت و تصمیم گرفت او را پیدا کند.
بعد از هشت هفته جستجو، کریستا را در ممرَمکوک یافتند. او حالا در مونکتون در یک شرکت فناوری کار میکند، سه فرزند و سه نوه دارد و پاییز دوباره ازدواج خواهد کرد.
کریستا میگوید: «آدم میتونه صد بار داستان تولدش رو تعریف کنه، ولی وقتی کنار کسی وایسادی که عملاً زندگی تو رو نجات داده… واقعاً همه چیز فرق میکنه.»